
مُعْتَذِراً نادِماً مُنْکَسِراً …
بگذارید نامِ شهر، نامِ دانشگاه و نامِ شخص را نگویم تا رسمِ رازداری و جوانمردی باقی بماند… قصه این است: سالها پیش برای روز دانشجو به یکی از دانشگاهها در یکی از استانها دعوت شدم، طبق معمول رفتم روی صحنه و شعر خواندم، دانشجویان با هیجان همراهی کردند و اشتیاقِ فراوانِ ایشان مرا به وجد آورد، از جایگاه که آمدم پایین، مردِ میانسالِ بلندقد و نسبتا تنومندی که کت و شلوارِ اداریِ مرتبی به تن داشت و صف اول نشسته بود برخاست، دستانش را گشود و مرا در آغوش کشید و فشرد! بیخِ گوشم گفت: من دلم با شماست! کیف کردم! تشکر کردم و نشستم و او هم نشست کنارم. باز سرش را پیش آورد و گفت: شب کجایی؟ گفتم فلان هتل، گفت اگر اجازه بدهی بیایم آنجا. من که معمولا این چیزها را نشانِ مهربانی میبینم، با وجود خستگی پذیرفتم و قید استراحت را زدم، شمارهام را گرفت و بعد از مراسم غیبش زد. چندنفر از دانشجویان آمدند و خیلی با اکراه گفتند: آقای جنتی! لطفا مراقب باشید! این آدم خطرناک است! دیدیم بیخِ گوش شما پچ پچ میکند نگران شدیم… گفتم: نگران نباشید آقا! بروید.
شب، در اتاقم بودم که تلفنم زنگ خورد، گوشی را برداشتم، مردِ تنومند گفت: کجایی؟ گفتم فلان سوئیت، گفت: بیا برون! آمدم در محوطهی هتل، هوا تاریک بود، دیدم در فاصلهی بیست سی متری، یک خودروی پژو ایستاده، موتورِ خودرو خاموش است اما چراغهایش روشن است و درِ سمت راننده باز است و مردِ تنومند با کیسهای در دست، تلو تلو خوران به سمتِ من میآید… جلوتر که آمد دیدم با همان کت و شلوار است اما به همریخته! نصفِ پیراهنش توی شلوارش بود و نصفش بیرون! باز دوباره بغلم کرد و همینجور که دستش را انداخت دورِ شانهام، کیسهای که در دستش بود، خورد وسطِ ستونِ فقراتم! سنگین و سفت بود! دردم آمد اما بوی الکل که از دهانِ مرد بیرون میزد حواسم را پرت کرد.
کیسه را داد دستم و گفت: این را ببر داخل تا من ماشین را بگذارم یک گوشهای، رفتم داخل و نشستم، چند دقیقه بعد با کیسهی دیگری آمد داخل! کتش را کند و انداخت روی تخت، کیسه را باز کرد و قلیانش را درآورد و ذغال گذاشت، و خیلی تر و فرز قلیان را چاق کرد و بعد کیسهی دوم را باز کرد، دو بطری بزرگ شراب و دو استکان را گذاشت روی میز، من فقط نگاهش میکردم، استکانها را پر کرد و در حالی که نیممست بود گفت: بفرما! گفتم: نوش جان، من نمیخورم. گفت: بخور! بین خودمان میماند! به دروغ گفتم: معدهام بیمار است و منع شدهام! گفت: ای بابا! و استکان اول را لاجرعه رفت بالا. بعد، مثلِ اغلبِ کسانی که با من همکلام میشوند گفت: من هم شاعرم و شعر محلی میگویم، چیزهایی هم خواند و بعد شروع کرد درباره شعر و شاعری حرف زدن و یکی پس از دیگری استکان به استکان و پک به پک شراب و قلیان زد و حرف زد… حرف زد و حرف زد و حرف زد و من نگاهش کردم، فقط نگاه کردم… میدانستم از یک جایی به بعد با خودِ خودش مواجه خواهم شد و خودش را بیرون خواهد ریخت… تا اینکه گفت: میدانی آقای جنتی! من رئییسِ حراست دانشگاهم! بچهها از من بدشان میآید، از من نفرت دارند، حق هم دارند! من آدمِ گندی هستم… و بعد زد زیر گریه! استکانِ بعدی را داد بالا و با بغض گفت: من خیلی کارهای بدی کردم… خیلی از بچههای مردم را گرفتار کردم… تعلیق کردم… اذیتشان کردم و گفت و خورد و گریه کرد و من چیزی نگفتم و فقط گوش کردم… از یک جایی به بعد دراز کشیدم و همینطور که حرف میزد خوابیدم، خواب و بیدار گوش دادم و گاهی فقط میگفتم: بله، بله … صبح اول وقت بساطش را جمع کرد و رفت، من هم رفتم فرودگاه و برگشتم خانه و روزها به این فکر کردم که چقدر عملِ خلایق به اعتقادشان مربوط است؟ چقدر از کارهایی که میکنند برای حقوق است و چقدرش برای حق؟! نمیدانم چرا حالا این را مینویسم و چرا یادم افتاد، شاید به خاطر اینکه دیشب فکر میکردم موریانهها چطور توی چیزی را خالی میکنند… چطور بنیادِ پایهی صندلی را از درون پوچ میکنند در حالی که از بیرون همه چیز درست به نظر میرسد… حال و احوالِ آن مرد، معجزهی ابیاتِ من بود یا اعجازِ شراب یا هردو؟ نمیدانم، هرچه بود یک آدم را برگردانده بود به “راستی”…
دیدگاه ها
م. ش. صادقی
8 دی 1403 - 12:36درود بر شما استاد عزیز. هیچ چیز بیشتر از تضاد درونی انسان را نمی شکند. البته به نظرم -شاید اشتباه کنم – همه شعرای جدی این تضاد درونی را به نحوی دارند چون شعر انحراف از عادت و نرم است و تضاد درونی سوخت موتور سرایش شعر. خصوصا در محیطی که شخص بنابه دلایلی نتواند «خودش» باشد مجبور است یک «خود» دیگر را بنا کند. و به قول فرنگی ها متناسب با شرایط بین این خود ها سوییچ می کند و جابجا میشود. من خودم تجربهاش را دارم؛ در جمع خانواده و فامیل یک نفر در جاهای دیگر فرد دیگری. البته گاهی رگه هایی از این دوگانگی ناخوداگاه بیرون میزند.
در مورد مثال حراست؛ من با خیلی دوستان این بحث را کرده ام که این حراستی ها و بسیجی ها همه آدم های خبیثی نیستند یا لااقل هنوز نیستند. انسان ها خیلی پیچیده اند و نباید به این راحتی قضاوتشان کرد. اما میدانید چیست؟! این حرف بنده خریدار ندارد. انگار بشر ذاتا متمایل به رادیکالیزه شدن است. میخواهد در سر طیف باشد؛ میخواهد «بت بسازد» و نمیخواهد باز باشد.
مازیار ششبلوکی
8 دی 1403 - 12:41❤️
مازیار ششبلوکی
8 دی 1403 - 12:41❤️🌹
رضا
8 دی 1403 - 12:43جانی و جانفزا
سارا طاهری
8 دی 1403 - 13:07درود بر شما
سالهاست اشعار شما را دنبال میکنم
در رابطه با صحبت های شما تا حد زیادی با شما هم نظر هستم ، در دوران تحصیل دانشگاهی از این موارد زیاد می دیدیم ،
چه حق ها که ناحق نشد و چه ناحق ها که حق نشد…!
امیدوارم روزی برسه که سلامت وجدان و اخلاق نیکو در وجود هر فرد و فراتر در وجود هر مسئولی بیدار بشه…!
علی
8 دی 1403 - 13:09عرض سلام و ادب
داستانش شباهتهایی با فاوست دارد، دکتر فاوستوسی که گوته آنرا از بین ادبیات شفاهی آلمان و اروپا برکشید و به شصت سال به نظم
و بر ذائقه خویش آنرا سائقه ای نیک فرجام و خوش بخشید
گمانی اندک است که انسان سرکوب شده ی درونش به آن نفس گرم شبی را جان گرفته باشد و چون برای عمله و ظلمه ی ظلم بودن نخست باید آتشکده ی دل را کشت
تا بر سرمای دل فایق آید به اعتراف به شراب و زغال پناه آورد
و گفت و گفت تا عقده موجود از سرکوب قلبش را استفراغ کرد و رفت
و به گمانم باز بر همان رویه پیشین زیست یا تا رها شود جانِ فروخته به ابلیس واگذارد
وقتی خداوند فره خود را از داوود که از اعزه پیامبران است بر میدارد که تو جنگ های بزرگی برپا کردهای و در زمین در برابر من خون فراوان ریختهای و او را ساختن پرستشگاه پیش میگیرد
وای بر دیگران
و البته داستان میان خورده موریانه
عصای سلیمان باز به تکرار است
و بادی که اورا در فرمان بود
فرمان الهی تاراندن عصا یافته است
ناشناس
8 دی 1403 - 14:14سلیمان به سرای باقی شتافته اما کار موریانه اندکی باقیست
شهرام ترابی
8 دی 1403 - 15:36درود بر شما❤
حق پرست
8 دی 1403 - 18:06سلام جناب جنتی تضاد درون و برون ادم را پوچ میکند
خوب است آدم هر چی میگه بهش معتقد باشه
با این داستان شما به این نتیه میرسم که عیب از مسلمانی ماست و اسلام به ذات خود عیبی ندارد
عملکرد افراد نظیر این ریاکار نباید باعث بشه از اسلام زده بشیم
امیدارم خداوند عاقبت همه ی ما رو خدا ختم به خیرکنه
هانی
8 دی 1403 - 19:53درود بر تو
البته فکر میکنم الان دست کم حاضرین در سالن و آن دانشجوها هویتش را فهمیده باشند…
بنده خدا
8 دی 1403 - 22:12دارم به این فکر میکنم چه تعداد از این آدمها همین حالا مسئولیتهای ردهبالا رو در اختیار دارند
همینهایی که حرف دلشان با زبانشان یکی نیست
خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند
منصور شریفیان
9 دی 1403 - 03:05درود بر حسین عزیز
پیشنهاد می کنم سیره حقیقی فرماندهان شهید و اصیل جنگ همچون شهیدان باکری ، همت ، رستگار ، خرازی ، زین الدین و … [ از منطر نگاه رزمندگان و مردم نه داستن سرایی های حکومتی ] را ملاک راستی و درستی گفتارمان قرار دهیم .
جناب جنتی عزیز …
ما نسل دهه چهل یک زندگی از این سرزمین طلب داریم . من برایتان قصه ها از جنگ می گویم که گوش فلک را کَر خواهد کرد .
این روزها سالگرد عملیات کربلای چهار است . ۴ تا ۵ هزار شهید که عمده آنان مفقود هستند . داستان شما تنها یک سوزن در کارخانه تولید تزویر و ریاست نازنین بی تکرار … ما به عشق اشعارشان زنده ایم مهربان بی تکرار .
سیمین فربد
9 دی 1403 - 15:30درودها
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
یک دیدگاه بنویسید