حسین جنتی

شاعر/ جستجوگر/ آموزگار

شهر کهنِ بی سلیقه

من ورامین را دوست دارم، عاشقانه هم دوست دارم، نزدیک به چهار دهه، یعنی بیشترِ عمرم را در این شهر زندگی کرده‌ام، روستاهایش، کشاورزی‌اش، مردمِ رنگارنگش، آدم‌های خوب و بدش، همه چیزش را دوست دارم، گرچه شهر من نیست، هیچ‌وقت هم نبوده است، بعد ازین هم نخواهد بود و باز اگر چه که گهگاه در اعلان‌ها و معرفی‌ها می‌گویند شاعر اهل ورامین، گرچه در ویکی پدیا بنویسند شاعر ورامینی و من هیچوقت اعتراض نکرده‌ام و نگفته‌ام من ورامینی نیستم! مهم هم نیست، از اول هم نبود. پلاکِ ماشینم هم ۲۱ است، ورامینیِ ورامینی!

از اول ایرانی بودم، حتی وقتی پسرها کوچک بودند و از مدرسه می‌آمدند و می‌گفتند: بابا! همکلاسی‌هایمان دایم می‌گویند دهات ما اینجور است دهات ما آنجور است، چرا ما دهات نداریم؟! هیچ جوابی نداشتم! اما ورامین را دوست دارم، شهرِ کهنِ بی‌سلیقه‌ای را که تا یادم می‌آید دوزاری‌ها اداره کردند… آدم‌های پرت، آدم‌های مقام‌های کوچکِ شهرستانی، آدم‌های اضافه‌کاری، آدم‌های پیشرفت‌های الکیِ دهان پُر کُن! دادستانی که تریبون را سال‌هاست برای شاعرش ممنوع کرده است، شهری که شاعرش در همه جای ایران عزت و احترام دارد جز در خودش! شهری که وقتی شاعرش با خانواده برای خرید کردن در آن قدم می‌زند گهگاه یکی در پیاده رو جلویش را می‌گیرد و مهربانی می‌کند و گلایه می‌کند چرا نیستی؟! و نمی‌داند چرا نیست… و شاعرش می‌گوید: شرمنده‌ام و گرفتار… چرا که نمی‌تواند به همشهریانش بگوید فلان رییس گفته که فلانی در برنامه‌ها نباشد… نمی‌تواند بگوید دوستانِ قدیمش هم سخت به بخشنامه‌های کتبی و غیر کتبی متعهدند! نمی‌تواند بگوید حالش از بی‌سلیقگی شهر به هم می‌خورد! نمی‌تواند بگوید میلی هم ندارد که باشد، نمی‌تواند بگوید اهلِ اینجا نیست، نمی‌تواند بگوید آدم جایی می‌رود که قدرش را بدانند! باورتان بشود یا نه پارسال اعلانی دیدم که از هنرمندانِ منطقه تجلیل می‌کنند، نامِ دوستِ نقاشِ زبردستِ من هم در بین هنرمندان بود، خوشحال شدم، تماس گرفتم و گفتم میخواهم به پاسِ دوستیِ قدیمی و هنرِ ارجمندت در برنامه حاضر باشم، بی دعوت و سرزده… رفیقِ هنرمندم که بسیار شریف است گفت: حسین جان! برگه‌ای به میهمانان داده‌اند تا کسی که دعوت ندارد نتواند بیاید، البته من می‌توانم یک برگه برایت جور کنم اما شان تو نیست که به آن جلسه بیایی، همین تلفنی که زدی مرا بس! من هم گیر کرده‌ام اگرنه نمی‌رفتم… بگذارید رازی را با شما در میان بگذارم، اگر تازه‌کار هستید و چیزی می‌نویسید یا نقشی می‌زنید یا هنری دارید به هر شکل و با هر سطحی، به ورامین رفت و آمد کنید، در برنامه‌ها شرکت کنید، کمتر از یک سال شما در رشته‌ی خودتان استاد خواهید بود، کتبا هم می‌نویسند و زیرش را امضا می‌کنند و می‌دهند دستتان! کارخانه‌ی برجسته‌سازی و استادسازی است ورامین! فقط ایرادش این است که این مدرکِ استادی تا پلیسِ راهِ ورامین معتبر است، از هرجهت که از ورامین خارج شوید شما همانی هستید که بودید! من البته هیچوقت در ورامین به این سمت مفتخر نشدم! یعنی به من ندادند آن برگه را! یا شاید هم دادند و یادم نیست و من که اساسا از مجوزی که محدوده‌ی مکانی داشته باشد بیزارم آن برگه را انداخته باشم دور و از پلیسِ راه رد شده باشم… حالا هم هیچ برگه‌ای ندارم، عزتِ خدادای دارم و با آن تردد می‌کنم، محدودیت مکانی ندارد، زمانش را نمی‌دانم، شاید تا وقتی آدم نکشته باشم، تجاوزی نکرده‌باشم، در خونِ کسی شریک نشده باشم، با خونخواری بده بستان نکرده باشم و از این دست… برقرار باشد ان‌شاالله…

من به هرشهری که میهمان بشوم و در هر مراسمی که دعوت باشم یک اصل دارم و به همه‌ی عزیزانِ دست اندر کار می‌گویم که از شاعرانتان دعوت کنید، زمان کافی بدهید تا شاعرانِ شهرتان شعر بخوانند، به آن‌ها احترام بگذارید که خدای ناکرده به غریب پرستی و بی معرفتی متهم نشوید و شاعرانِ شهرتان نگویند من اینجا هستم و قدرِ مرا نمی‌دانند… این برای من یک اصلِ اخلاقی است و اگر به شهری رفته‌‌ام و فهمیده‌ام شاعرِ نامداری دارند و در جمع نیست حتما سراغش را گرفته‌ام و در برخی مواقع که امکانش بوده سرزده به خانه‌ی او رفته‌ام و عرض سلام کرده‌ام و این میانِ من و آن‌هاست خواه بگویند خواه نه…

از میانِ دوستانِ قدیم، فقط یکی گهگاه مرا دعوت می‌کند که به همایشِ خودمانی و ماهانه‌ای که در خانه و به خرجِ خودش می‌گیرد بروم که مع‌الاسف با روزِ کارگاهِ شعر من مقارن است و من نتوانسته‌ام او را و دوستانِ دیگر را بعد از سال‌ها ببینم، باقی را هم ملامت نمی‌کنم زیرا که خرج گران است و اقتصاد ورم کرده است و کارت هدیه‌ی پانصدهزار تومانی پولِ نیم کیلوگرم گوشت است و اداراتِ شهر دست و دلبازند و سرِ دوستان گرم است… الان دارید می‌پرسید فلانی چرا غر می‌زند… می‌دانم، حق هم دارید، به شما هم دخلی ندارد که من از چه چیز خوشم می‌آید از چه چیز ناراحتم، حقیقت اینکه روزگار جوری چرخید و چرخید که من حالا به بخشِ کوچکی از رویای نوجوانی‌ام دست یافته‌ام ( بخشِ بزرگش در پیش است و می‌دانم) و خدای را شکر که از عزت و احترام و اعتبار کاسه‌ای چیده‌ام و کوزه‌ای دارم “وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِن فَضْلِهِ” … اما آدم به چیزها و آدم‌ها و به جاها دل می‌بندد، آدم احمق است البته دور از جان شما ولی دل می‌بندد، به قول استاد بزرگ ابوالفضل بیهقی ” احمق مردا که دل در این جهان بندد” من دلم برای طبقه‌ی سوم پاساژ ارکیده در ورامین تنگ می‌شود… برای سالنِ زهوار در رفته‌ی فرهنگسرای رازیِ ورامینی، برای خل بازی‌های مهدی، برای چیزهای غلطی که فلانی با جدیت می‌گفت، برای جلساتِ زیرزمین که داود از من دفاع می‌کرد وقتی من نبودم… برای تلاش‌های حسین که می‌خواست رییس شود و رییس شد، برای شعرهای بلندِ محمدحسین که وقتی می‌گفتیم آنجایش را تکرار کن می‌خندید و می‌گفت یادم نمی‌آید برای اینکه داشتم بداهه می‌گفتم! برای شعرِ تماما بی معنیی که من آن روز خواندم و هیچکس نفهمید که سرِ کارشان گذاشته‌ام…، برای نوبتِ شعرخوانی‌هایی که به من نمی‌رسید، برای علی پولدار، برای مجید و فازِ نیچه‌اش! برای منوچهر و شعرهایش که سی‌سال است مثل هم است، برای پَرَک که مُرد، برای عبدالله که رفت خارج، برای حسین که فقط تک‌بیتی می‌سرود، برای جواد که عاشق شاملو بود و می‌گفت شما شاعر نیستید و شاملو را از رو غلط می‌خواند! برای علی که از لرستان آمد، عضو انجمن شد، انقلاب کرد و همه را بسیج کرد تا انتخابات برگزار شود و رای نیاورد، برای رضا که می‌گفت کسی نباید پشت میز بنشیند و همه باید دور هم بنشینیم وگرنه من جلسه را به هم می‌زنم، برای محمود که می‌گفت ورامین در حد من نیست ولی حالا شعر جدیدم را برایتان می‌خوانم، برای رضا که همکاری مخلصانه‌ای با بنیاد داشت و بعد روشنفکر شد و خیلی خوشتیپ است، برای ردیف اول سالن، برای ردیف آخر، برای کتابخانه که کتابهایش گم شد، برای خودم که همه را “دوست” می‌داشتم و دشمنی نمی‌دانستم… برای همه چیز…

شعر برای من تفریح نبود، کنار کاری نبود، پز نبود، زینتِ فامیل نبود، زندگی بود، خودِ زندگی، برای همین جدی بودم و همین باعث می‌شد این جمله را بارها از خیلی‌ها بشنوم: بابا خبری نیست! دور همیم! توهم زده‌ای… اما من برای دورهمی نمی‌رفتم، “کاری” داشتم، کاری دارم! حالا اگر عمری باشد کارهایی دارم.

نتیجه‌ی این غرغر چیزی نیست جز یک دریغ‌یاد، اگر سفارشی بخواهم بکنم به آدم‌های این شهر این است: اینجا حوض کوچکی بود، ماهی داشت، خرچنگ هم داشت، خشکسالی شد، بعضی ماهی‌ها با پلیکان رفتند… بعضی را پلیکان خورد، بعضی در رفتند حالا گِل مانده و خرچنگ… اگر کسی مانده بزند بیرون، بیرون ما آب پیدا کرده‌ایم…

۲ آبان ۱۴۰۴

دیدگاه ها

محمد اکبری نوری

2 آبان 1404 - 12:33

ما همه جا پُزِ شمارا میدهیم استاد جنتی عزیز
اینگونه که در عصری زیسته ایم که اشعار عالیجناب حسین جنتی به دستمان رسیده است.

پاسخ

جعفرتات

2 آبان 1404 - 13:00

من هم همینطور حسین جان…

پاسخ

مهدی شجری

2 آبان 1404 - 13:06

سلام
از شعرهای شما بسیار خوشم می آید . فکر کنم شخصیتتان جدی است و قابل احترام .
امیدوارم هر روز موفقتر از دیروز باشید .

پاسخ

حسن معین

2 آبان 1404 - 13:40

زنده باشید. همین دوست داشتن زیباست.

پاسخ

مسلم

2 آبان 1404 - 14:06

تو شهر ما اومدی و شاعرا نبودن، سراغی نگرفتی که شاعرا این شهر کجان، چرا هیچکس نیست، چند تا غزل تکراری خوندی رفتی….

پاسخ

site admin

2 آبان 1404 - 17:19

مسلم عزیز، نمی‌دانم کدام شهر را می‌گویی، اما سه نکته:
یک: از کجا می‌دانی نپرسیدم؟
دو: متن را با دقت بخوان، نوشته‌ام سراغ شاعران نامدار را می‌گیرم، مقصودم از کلمه نامدار، مشهور نیست، منظورم کسی است که احیانا شاعر برجسته‌ای باشد. شما را نمی‌شناسم.
اگر دوست داری برایم شعر بفرست تا ببینم چرا من این شاعر برجسته را نمی‌شناسم.
سه: همین که اشعار مرا حفظی و همه را شنیده‌ای نکته‌ی مهمی است، ادامه بده و بیاموز.

پاسخ

داود جهانوند

2 آبان 1404 - 14:08

بغضی در گلویم چتر باز کرد

پاسخ

هومند

2 آبان 1404 - 14:17

تو را دلی است که چون فرق مرتضی چاک است

پاسخ

هومند

2 آبان 1404 - 14:19

یادش بخیر آن همه عصرانه های شعر
اندیشه های ناب تو در شهر ارتجاع

پاسخ

آدینا

2 آبان 1404 - 14:32

درودها و سرودها
برادر عزیزم حسین خان جنتی
خواندن کلمات شما مانند قدم زدن در کوچه‌های شهر کهن و بی‌سلیقه‌تان است؛ جایی که هر ترکِ دیوار و هر سنگفرش، خاطره‌ای را روایت می‌کند و هر آدم و ماجرایی، حکایتی از زندگیِ واقعی‌ست.
شعر شما نه فقط تفریح، که خودِ زندگی‌ست؛ جویبار جاری احساس و تجربه‌ای‌ست که از عمق دل برآمده و با صراحتی بی‌پرده، هم عشق به ورامین و هم دردها و دلگیری‌هایش را با ما شریک می‌کند.
از متن شما نه تنها به عظمت هنر و اخلاق شما پی بردم، که به اهمیت نگاهِ شاعری که حقیقت را بی‌پرده می‌بیند و در عین حال مهر و احترام به زندگی را پاس می‌دارد، بیشتر آگاه شدم.
سپاس که با قلمتان، هم جدیت و هم لطافت وجود را به ما نشان می‌دهید و یادآوری می‌کنید که شاعر، همیشه در کنار زندگی، و نه دور از آن، ایستاده است.»

پاسخ

آرزو

2 آبان 1404 - 14:34

حتی نثر شما شعره و لذت بردم مثل همیشه.
بازم بنویسین بازم باشین…

پاسخ

یوسف ابراهيمی

2 آبان 1404 - 15:02

بسیار خوشحالم که با واسطه ی فضای مجازی اشعار زیبا تون رو مطالعه می کنم
اینکه هم وطنی مثل شما دارم افتخار میکنم

پاسخ

صدرالدین شیرازی

2 آبان 1404 - 16:53

همای گو: مفکن سایه ی شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد

پاسخ

فهیمه

2 آبان 1404 - 17:37

من سالهاست از ایران رفته ام
از ان زمان که دیگر جلساتتان در انجمن شاعران برگزار نشد و به فرهنگسرای افتاب رسید. شبی از ایران رفتم که شمارا بازداشت کردند. نه دسترسی داشتم به کسی نه جایی، برایم مهم بود بتونم براتون کاری بکنم تنها سراغتان را از اقای لطفی گرفتم که گفتند نگران نباشید حل می شود. این موضوع به تلخیه رفتنم افزود.سالهاست دلم برای هیچ‌چیز تنگ نمی شود جز همان جلسات شعر انجمن. خوشحالم که افتخارحضور در جلساتتون رو داشتم و پزشم همه جا میدم هنوزه ک هنوزه! پایدارو برقرار باشید

پاسخ

محمد

2 آبان 1404 - 18:19

سلام حسین جنتی را باشه
چترها در حضور اولین و اخرینت در محفل شعر رهبری شناختم و از همان جا عاشق شجاعت و درایتت شدم و روز به روز نگرانت بوده و هستم.سلامت و موفق باشی.

پاسخ

محمد شاهزاده

2 آبان 1404 - 18:59

استاد جنتی عزیز
شاگردی شما برای حقیر موهبت گرانی است.
غمتان را نبینیم. سایه تان بر سر فرهنگ و ادب ایران زمین مستدام باد

پاسخ

مرتضا آخرتی

2 آبان 1404 - 19:14

درود حسین جان
رفیق نادیده ی بسیار خوانده‌ام
به قول زنده یاد منزوی:
شاعر تو را زین خیل بی‌دردان کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت

پاسخ

امیرحسین نجفیان

2 آبان 1404 - 20:02

درمسئله عبور غمناک جهان
من معترضم به اصل ادراک جهان

ناپاک و فریبنده درایت دارد
محکوم به سادگیست هرپاک جهان

دردسته خوبان نظری غالب نیست
صاحب نظر آن دسته ناپاک جهان

نیرنگ و فریب در نظر گشته هنر
چرخیده بشر خلاف افلاک جهان

زین کار زخشم آفریننده آن
من درعجبم نسوخته خاک جهان

پاسخ

امیرحسین نجفیان

2 آبان 1404 - 20:05

بسیار گذر کرده  بد و نیک به اعصار

تاریخ گواه است

                        یقین بگذرد این هم

پاسخ

رضا

2 آبان 1404 - 22:17

بلند نام نگردد کسی که در وطن است
ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
مصداق همینید برادر، ولی بیخیال حرف خوب، شعر خوب بالاخره جای خود را پیدا میکنه ورد زبانها میشه وارد کتابها و سر زبانها میفته

پاسخ

محمود بامداد

4 آبان 1404 - 01:01

دل در گرو چند هنر داشتم این شد
ای بی هنران من که سپر داشتم این شد
نی گفت:که تلخ است جهان،گفتمش این نیست
نالید که من بار شکر داشتم این شد

پاسخ

محسن ایمانی

9 آبان 1404 - 19:04

غم انگیز است که در تمام ایران آن جلسات شعرخوانی و انجمن های ادبی و آن شوق و ذوق ، دیگر نیست..یادباد…شاید نمردیم و دوباره آن روزگار رسید❤️

پاسخ

حمید

9 آبان 1404 - 23:15

سلام و عرض ادب
اگر همین نوشته‌های مبارک در کانال تلگرام هم گذاشته شود، ممنون می. شویم. ممنون

پاسخ

سوته دل

16 آبان 1404 - 13:55

جناب جنتی عزیز؛ کمتر شاعری مانند شما دیدم که اینچنین به متن و قالب فکری و زبانی خودش وفادار مانده باشد، آن هم در تاریخ و جغرافیایی که خیلی چیزها ارزان است و خیلی ها به راحتی لاین عوض می کنند و در هیاهوی حافظه جمعی امروز ما کم و فراموش می شوند؛ شما از شهریور ۸۹ که فرمودید «درد من هرچند درد خانه و پوشاک ارزان نیست» تا امروز که می گویید «ما زیادیم ولی ابن زیادید شما» به خط فکری خودتان و عهدتان با مردم و جامعه وفادار موندید و حتی با گذر عمر شمشیر کلامتان آبدیده تر هم شده. هرچند مردم به هزار و یک دلیل درست و غلط، بی وفایی پیشه کرده باشند اما شما همچنان وفادار ماندید.
تعهد شما به اندیشه خودتان و رسالت تان به جامعه از آنجا اثبات می‌شود که اگرچه آن روز دور و بر شما شلوغ بود و شما مرتب با احسنت احسنت تشویق می شدید و بر خلاف همه آنها که اگر بهشان گفته می شد «مواظب جوجه های فکرتان باشید» می گفتند چشم و به ظاهر تقدیر می شدند، شما دلیر مردانه به شهرستان متعهد ماندید و گفتید «یکی باید فکری به حال گربه ها بکنه». و از همان روز و همان ساعت و در اوج جوانی اما پختگی، راه و مسیر تان را روشن انتخاب کردید و اینک که می گویید روزی را می بینید که قدر ببینید و بر صدر بنشینید، حتما خواهید دید حسین عزیز✌️✌️
پاینده باشید❤️❤️🌸🌸
«جوجه های اعتقادی را کجا پنهان کنم وقتی» «شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا»

پاسخ

سوته دل

16 آبان 1404 - 13:57

شهرتان❎
شعرتان ✅

پاسخ

رشیدی

18 آبان 1404 - 08:51

سلام استاد
من از طریق یه بنده خدایی تو اینستاگرام (فکر کنم اسمش علی بخشی بود)‌با اشعار قشنگتون اشنا شدم
“گفت دوستان چه می کنید اجرتان مزید …”
و پیداتون کردم و چندساله اشعار زیباتون رو میخونم
کمتر ادمی تو این دور و زمونه، این دو سلاح رو داره: “اصالت” و “شجاعت”
خدا نگهدارتون باشه هرکجای این کره خاکی که هستید…..

پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.