حسین جنتی

شاعر/ جستجوگر/ آموزگار

کلید اسرار

کلید اسرار- قسمت اول: اینجور دوست دارم!

گاه به بهانه‌ای دلم می‌خواهد چیزی بنویسم اما چیزی رسن می‌اندازد به گردنِ قلم که: “فلانی ناراحت می‌شود! بهمانی دلش می‌گیرد! مخاطب گمانِ بد می‌کند” و ازین دست نصایح که ننویس! اما حقیقتا همیشه جسورتر ازین بوده‌ام که این قبیل تذکرِ اخلاقی کمتر مزاحمتی برای صراحتم پیش آرَد… و البته که به همین دلیل دشمن فراوان دارم و دوست اندک… اما لذتِ زیستن برای خویش ( و نه به میلِ مردم) مرا وا می‌دارد که: خودت باش!

داشتم در وبلاگ‌های قدیمی – که یادشان بخیر باد- چرخی می‌زدم و نظراتِ مخاطبان را ذیلِ مطالب و شعرها می‌دیدم که گوگل عنان را به دست گرفت و مرا بُرد به سال‌های دور  و فهرستی از نام‌ها را پیشِ چشمم گذاشت که بسیاری را از خاطر بُرده بودم و بسیاری را که به خاطر داشتم تنها نامی بودند و چهره‌ای از آنان در کتابخانه‌ی تصاویرِ مغزم نبود… اما برخی را خوب یادم آمد، مثلا همکلاسی داشتم که خانم محترمی بود و وقتی در آغاز جوانی واردِ انجمن شعر شدم و کم‌کم قدیمی‌ترها شعرم را شنیدند و مرا شناختند یک‌روز رو کرد به من و گفت: فکر می‌کنی این “چیزها” که می‌نویسی را کسی می‌خوانَد؟ پرسیدم ایرادش چیست؟ گفت: کهنه است… نه زبانت زبانِ مردمِ امروز است و نه حرفت… مردم امروز نمی‌دانند “خان” کیست، کسی امروز در “جام” شراب نمی‌خورد، به “میخانه” نمی‌رود، “شب را با “شمع” نمی‌گذراند، با “کاروان” به سفر نمی‌رود و ….

جوان بودم و در آن لحظه هیچ پاسخی نداشتم و ناچار گفتم: اینجور دوست دارم… و رفتم… اما حقیقتا می‌دانستم چه می‎کنم، قلبا یقین داشتم اشتباه نمی‌کنم اما آن‎چه در دلم بود به زبانم نمی‌آمد… الان هم حوصله ندارم دلایلم را اینجا بنویسم، در کارگاه‌های شعر، مفصل به این موضوع پرداخته‌ام، حالا دلایل محکمی دارم که با نشانه و شناسه می‌توانم بگویم که دردم چیست، بگذریم… سال‌ها گذشت، آن همکلاس عزیزِ ما چند کتاب شعر چاپ کرد (البته پول کاغذ و چاپ را هم نقدا پرداخت) هم او بود که به همراهِ چندنفرِ دیگر از دوستانِ همکلاسی، زمان را در شب‌های شعر چنان تنظیم می‌کردند که شعرخوانی به من نرسد، در همایش‌ها هرکدام “دبیرِ” یک چیزی بودند و من کمک می‌کردم نوشابه‌ی شام را بینِ مدعوین توزیع کنم (عیبی هم ندارد، حالا هم می‌کنم) هروقت هم می‌گفتم چرا نوبت شعرخوانی به من نمی‌رسد می‌گفتند: “کنداکتور بسته شده است” . اولین بار که این عبارت را شنیدم چقدر خودم را سرزنش کردم که ای بابا! دیر رسیدی و درِ یک‌چیزی  را بسته‌اند و حق هم دارند، لابد باز کردنش مصیبت دارد (باور کنید لطفا) بعدتر فهمیدم این لامذهب در ندارد! چرا که دیدم به آن‌ها که بعدِ من می‌آیند نوبت می‌رسد…

ازین هم بگذریم، خلاصه که بعد از سال‌ها یک‌روز پیامکی از این خانم همکلاسی – که سالها بود ندیده بودمش- به دستم رسید با این مضمون:

سلام، خوبی؟ پسرا خوبن؟ یه بیت داشتی اینجوری بود: …… لطفا بفرست برام.

جواب دادم:

سلام، ارادت، خوبید؟ خانواده خوبن؟ ولش کنید کسی نمیخونه اینارو…

باز پیامک داد:

لوس نشو! توی یه جلسه‌ای هستم می‌خوام بخونم حال یکی رو ….

فرستادم، وسطِ صحبت لازم شده بود حجت بیاورد، موافقِ مضمونِ بحث، یادِ بیتی از من افتاده بود و لازمش داشت…نمی‌توانست در پاسخ طرف سطری از آن کتابها که خودش چاپ کرده بود بگوید…

کلید اسرار- قسمت دوم: هیچی نمی‌شی!

هنوز این چندنفری که مرا در جامعه ادبی می‌شناسند، نمی‌شناختند، به یکی از جلساتِ مهمِ شعر در تهران رفته بودم، یک گوشه نشسته بودم و حرفی نمی‌زدم و فضا را می‌پاییدم و به شعرها گوش می‌دادم، بعد از هر شعرخوانی در دلم می‌گفتم: به درد نمی‌خورد (اگرچه استاد جلسه خیلی تشویق می‌کرد و حاضران می‌گفتند به به) یکی از شاعران غزلی خواند به دلم نشست موقع رفتن دمِ درگاه صدایش کردم و گفتم فلان غزل برای شماست؟ گفت بله، گفتم خیلی خوب است، گفت ممنونم و رفت… جوانی ناظرِ این صحنه بود، نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‌شناخت، لب و لوچه‌اش را کج کرد (مثل ماهی ها) و گفت: هیچی نمی‌شی!…

یکی دوسال بعد در یکی از فرهنگسراها در شهر ری از پشت تریبون می‌آمدم پایین و جماعت دست می‌زدند، جوانی آمد جلو و گفت: فلان غزل از شماست؟ گفتم بله، گفت: خیلی عالیه، گفتم: اگر آدم بتواند به خوبیِ چیزِ خوب اعتراف کند ممکن است بتواند چیزی بشود! پسرِ خوبی‌ست، سالهاست می‌نویسد… اما چیزی نشد…

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

دیدگاه ها

رامین

28 اردیبهشت 1402 - 00:17

👏🌹

پاسخ

خادم

2 آبان 1402 - 22:06

چرا این متن هیچ دیدگاه و نظری نداشت؟

پاسخ

ناشناس

10 دی 1402 - 21:19

چون همه از هیچی نشدن می ترسند😊

پاسخ

ناشناس

10 دی 1402 - 21:20

چون همه از هیچی نشدن می ترسند

پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.