حسین جنتی

شاعر/ جستجوگر/ آموزگار

بیداری فرهنگی

دیوارهای هنرستان هنرهای زیبای پسران تهران (جایی که دلم برایش تنگ شده است) اول آجری بوده است، از آن آجرهای بندکشی شده‌ی قدیمی، یادآورِ تهرانِ قدیم…تهرانِ خلوت… تهرانِ یاکریم و صدای تار و تنبک… تهرانِ ایرانی… اما بعدها آدم‌های کم‌سلیقه سرامیکش کردند، از این سرامیک‌های زشت که به دیوار حمام‌ها می‌زدند…سال‌ها اینطور بود.

وقتی من به هنرستان رفتم، احسانِ آقایی مدیر هنرستان بود، مدیرِ جوانِ خوشفکر، حتما تعجب می‌کنید و حق دارید! مدیرِ آدم حسابی در دم و دستگاهِ این مملکت کم است، خیلی کم است و “النّادِرُ کَالمَعدوم”! اما احسان آقایی آدم حسابی‌ست… چندبار در طول مدتی که بعنوان معاون هنرستان با او کار می‌کردم شنیدم که درباره کاشی‌ها غُر می‌زند، هربار دنبال این بود که آجرهای محبوس در زیرِ کاشی‌ها را بیرون بکشد، از حرف‌هایش اینجور می‌فهمیدم که بیرون آوردن آن آجرها از زیرِ کاشی‌ها برایش یک‌جور عملیات نجات است!

من هم همین حس را داشتم، گاهی که از کنار دیوار رد می‌شدم حس می‌کردم صدای آجرها را می‌شنوم که می‌گویند دریغ از ما! دریغ از ما! بعد از رفتن احسان آقایی از هنرستان هم هنوز دغدغه‌ی آجرهای محبوس با ما بود… احسان آقایی رفت و دو مدیر بعدی هم که هنرمند بودند و عزیز، آمدند و رفتند… مرا هم که به جرم شاعری از هنرستان اخراج کردند… مدتی بعد احسان آقایی اینبار نه بعنوان مدیر هنرستان که بعنوان معلم برگشت. وقتی فهمیدم احسان به هنرستان برگشته اول برای آجرها خوشحال شدم!

دیروز برای کاری به مرکز شهر رفته بودم، راننده اسنپ پیچید تویِ خیابان هنرستان… دلم ریخت… به دیوارها که رسیدم صدای سلام دسته‌جمعیِ آجرها را شنیدم! اینبار نه از پشتِ آن کاشی‌های ماشینیِ بی‌ریخت، بلکه چهره به چهره! بی‌پرده! بدون مزاحمت… جوابشان را دادم! پای دیوار را نگاه کردم و دیدم که کاشی‌های زشت، خُرد شده بودند و زیرِ پا بودند و حقیقتِ پنهانِ آن آجرهای قشنگ، باز برملا شده بود! ماشین از کوچه خارج شد و من که گردنم را تا جاداشت چرخانده بودم برگشتم و به راننده نگاه کردم، خیره شده بود به آینه تا ببیند من محوِ چیستم! اما هیچ نگفتم… اگرنه می‌فهمید که دیوانه‌ام! مستم!

به جامعه فکر می‌کنم، به زنان، به مردان، به جوانان و پیران که دارند کاشی‌های زشت را می‌شکنند و بیرون می‌آیند…

۱۷ فروردین ۱۴۰۲

دیدگاه ها

صالح براتی

17 فروردین 1402 - 16:03

زندگی سنگ عظیمی‌ست، ولی می‌شکند
که روان زیر پی‌اش جوی حقیری‌ست، منم!

پاسخ

زهرا آقایی

17 فروردین 1402 - 16:28

🕊

پاسخ

ماهرخ

17 فروردین 1402 - 16:43

🍀

پاسخ

شهروند موقت ۲

17 فروردین 1402 - 17:32

ما دوباره جوانه خواهیم زد💚

پاسخ

مظاهر

17 فروردین 1402 - 17:42

افرین متن زیبایی بود . خصوصا دو خط اخر
و چی از این قشنگتر که اتفاقی حقیقی هم بود
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صفحه ی روزگار بشکن …

پاسخ

آزاده اقایی

17 فروردین 1402 - 17:46

آقای جنتی نازنین

منم این مدرسه رو بامدیریت آقای احمد رویایی میشناسم که در فنی حرفه ای همکارم بود😊
اماخودهنرستان رو خیلی دورتر
وقتی که سرکوچه نورمحمدی۲۳سال قبل دانشگاه میرفتم و۴سال بعدش تو هنرستانی پایین تر از هنرهای زیبای پسران مشغول شدم
ومثل شما قویا اعتقاد دارم و می بینم که چه نسل شجاع وآزادی خواهی از دل کاشی های زشت این مدرسه وآجرهای۳سانتی هنرستان ما در حال شکوفه زدن هستند🌱

پاسخ

کامیاب مهریپور

17 فروردین 1402 - 18:04

باشد که این زشت ها بروند و زیبایی برگردد

پاسخ

آیناز بهروزی

17 فروردین 1402 - 18:23

بسیار عالی بود
آن قسمت به جرم شاعری دردناک بود،برای وقتی که شاعری جرم است.
دلتنگ نوشته های شما بودیم 🌱

پاسخ

محمد صالح دادخواه

17 فروردین 1402 - 20:06

حضرت جنتی
قلمتان همواره جاودان و مانا باد

پاسخ

نریمان جعفری

17 فروردین 1402 - 21:55

هرچند کاشی‌های زشت جامعه، مقاوم‌تر و پاپیچ‌تر از این حرفان
اما می‌رسه اون روزٍ بی‌پرده و بدون مزاحم 🙂

پاسخ

غزل

17 فروردین 1402 - 22:01

خوبه که یکی بیاد هرچی حجابه از ما بشکنه … من یکم سادگی می خوام، یکم آجر بودن، خاکی بودن … آه از پرده ها، پوشش ها، روکش ها، محدودیت ها، محرومیت ها…یه احسانِ هنر دوست شاید

پاسخ

🦋✨

18 فروردین 1402 - 03:52

… شراب آورده‌ام، بنشین برادر! استکانت کو؟…
وطن جان! خسته‌ام…

پاسخ

بنده خدا

11 اردیبهشت 1402 - 18:43

می توان وقت خود را صرف کاری کرد که از آن حاصلی برداشت محض بندگی
به جای شما بودم این رمق ارزشمند در قلمم را صرف کلماتی از جنس نور می کردم برای سرایی که ظلمانیست
کلماتی که می توانند بی صدا باشند بی واژه بی نقطه اما سهمناک
اینجا برای شنیده شدن بی روزن است
و صدا کوتاه
این دستگاه و این کشور و این قاره و این زمین را به حقارتش می بخشیدم و به خودش رها می کردم و
پی کار خویش می گرفتم که: قو انفسکم و اهلیکم
حیف از توان و عمرت برادر

پاسخ

site admin

18 اردیبهشت 1402 - 13:05

سلام بنده خدا
یکی از شگفتی‌های خلقت همین نکته است که هیچکس جای دیگری نیست، من تصمیم گرفته‌ام از قلمم برای مقابله با آنان که گمان می‌کنند همه باید شبیه آنان باشند استفاده کنم، برای آخرت برنامه دیگری دارم.

پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.