حسین جنتی

شاعر/ جستجوگر/ آموزگار

ما گُم شده‌ایم!

من شاعرم، معمولا فورا این را می‌گویم که کسی به اشتباه نیفتد، نه جامعه‌شناسم، نه فیلسوفم، نه سیاستمدارم، نه هیچ چیز دیگر، شاعرم! و البته شاعر با همه این مفاهیم کار دارد، اگر در این موارد نخواند و نداند و نبیند، چیزی که تولید می‌کند اساسا چیزی نیست…
حالا در این ساعت و این روز حرفم این است: ما گُم شده‌ایم… من این را به روشنی می‌بینم، نمی‌دانیم چه چیزی درست است و چه چیزی خطا، نمی‌فهمیم باید سکوت کنیم یا حرف بزنیم… در دنیای امروز، طرفین چنان در هم پیچیده است که نمی‌دانیم کدام سو ایستاده‌ایم، همه چیز برای ما یا سیاه است یا سفید، هیچ چیزی در میانه وجود ندارد، از همدیگر می‌ترسیم که بگوییم چیزی را نمی‌پسندیم، اگر میانه‌رو باشیم ترس از متهم شدن به “وسط‌بازی” ما را از گفتنِ نظرمان منصرف می‌کند، با هزاران تابلو و راهنما مواجهیم که نوشته‌های روی آن‌ها زنگ زده است، ناخوانا و گنگ است، چون چیزی از نشانه‌ها دستگیرمان نمی‌شود ناچار نگاه می‌کنیم ببینیم جماعت کجا می‌روند ما هم راه می‌افتیم دنبالشان، عده‌ای چشم و گوش بسته می‌گویند به راست برویم، عده‌ای به چپ می‌روند و اینطوری دوپاره شده‌ایم، مرگ را بد می‌دانیم ولی برای خودمان! اگر کسی از ما کشته شود خشمگین می‌شویم و به مرگ نفرین می‌فرستیم ولی اگر از طرف مقابلمان کسی طعمه‌ی مرگ شود می‌رقصیم و جشن می‌گیریم… سمتی که ما ایستاده‌ایم سمتِ درست است، همه چیز سپید است، همه کاری جایز است زیرا که ما زخم خورده‌ایم، داغ دیده‌ایم و حاضریم برای پیروزی به هر خُبثی تن بدهیم و تاییدش کنیم. ما هرچیزی را بپذیریم بی کم و کاست از آن دفاع می‌کنیم، انگار کسی به ما گفته است که مشروعیتِ هرچیزی در “قبول” و عدم مشروعیتِ هرچزی به “ردِ” ما بسته است و با این فرمول در حال تولیدِ نوعی اخلاق هستیم. اخلاقِ انسانِ معاصر… در این زندگی نوینِ اخلاقی ما تا جایی پیش رفته‌ایم که هر کدام از ما تئوریسینِ اخلاقِ نوین هستیم و ویژگی این اخلاقِ نوظهور این است که هیچ مرزی ندارد، یعنی هیچ خطایی در این اخلاق نیست! طرفدارانِ هر دو سوی این اخلاقِ نوین خود را جبهه‌ی حق می‌دانند با این تفاوت که عده‌ای از آنان دیندارند و عده‌ای از دین گریزان! اما هر دو یقین دارند که طرفِ روبرو ناحق است و می‌شود با هر وسیله‌ای آن را در هم کوبید و شنیع‌ترین رفتارها با این شکلِ جدیدِ اخلاق توجیه می‌شود. دینداران می‌گویند آنکه از ما نیست خویش را به هدر داده است و جایگاهش دوزخ است، گروهِ مقابل می‌گویند آنکه با ما نیست جهان را در سراشیبِ نابودی قرار داده و مستحقِ انواعِ مرگ است… هر دو بر کشتگانِ هم هلهله می‌کنند و بر کشتگانِ خویش می‌گریند… و اگر تو از هیچکدام نباشی هر دو به تنهایی تو را با دیگری می‌داند و لعن می‌کند و اگر بپذیرند که با هیچکدام سرِ همراهی نداری هر دو بیطرف و بیشرف و وسط‌بازت می‌نامند… اینت دریغ! اینت درد! خاک بر سرِ من اگر زبان به نصیحتِ کسی گشوده باشم… من خودم شاگردِ شعرِ فارسی‌ام و به سیاقِ استاد سعدی می‌گویم :

من از کجا و نصیحت‌کنانِ بیهده‌گوی؟!

این یادداشت را هم برای خودم می‌نویسم، برای پسرانم، تا وقتی همه‌چیز زیر و زبر شد شاید در این مجازستان یا در برگه‌ای باقی بماند و آن‌ها بدانند که ما به این چیزها فکر کردیم، که “یقین” نداشتیم، یقین نداشتن بد نیست، یقینِ کور داشتن بد است! کسی که یقینِ کور دارد هرچه مولایش بگوید در نظرش خیر مطلق است، تکلیف من روشن است، من هم مثل همه مولایی دارم، می‌گویم مثل همه و ممکن است کسی در دل بگوید نه! من ندارم! این مولابازی مال شماست که به چیزی اعتقاد دارید! اما حقیقت این است که هرکس مولایی دارد. من دوستانی دارم که مولایشان عددِ حسابِ بانکی آنهاست… هرچه بازار و بورس بگوید بی درنگ انجام می‌دهند، به خاطر آن عدد حاضرند هرکاری بکنند و اخلاقِ نوظهورشان هم در آرامش دادن به آنها سخت در حال به روز شدن است! من دوستانی دارم که مولایشان یک شخصیت سیاسی است، هرچه می‌کند خیر می‌دانند، شما آنها را می‌شناسید وقتی فلان در قدرت است همه کارش غلط است، مولای خودشان که بر قدرت می‌شنیند همه چیزش عالی است! از “ولایتمداران” گله دارید؟ بدتان می‌آید؟ خسته‌اید؟ آن‌ها را خنگ و نادان می‌دانید؟

هرکس یک “ولی” دارد هرچند نداند، این ولی میتواند جاندار باشد یا بی‌جان! یک‌نفر باشد یا یک گروه، اما “ولی” ولی است! همه ولایتمدارند منتها اولیایشان یکی نیست، این روز‌ها بسیاری زیرِ بیرقِ اولیایی رفته‌اند که با هرچه تا امروز می‌گفتند زمین تا آسمان متفاوت است… این جمله‌ی آخر را برای پسرانم می‌نویسم:
باباجان! من هم تحتِ ولایتِ کسی هستم… مولای من نه مولای اینهاست نه مولای آنها… بروید کمدِ زیرِ کتابخانه‌ی اتاقِ بالا را باز کنید، یک جعبه‌ی کوچکِ چوبی آنجا گذاشته‌ام چند انگشتر در جعبه دارم، نامِ مولای من روی آن انگشتری که نگینش شفاف است کنده شده است… من که مُردم آن انگشتر را مراقبت کنید…..

۹ مهر ۱۴۰۳

دیدگاه ها

احمد یادگاری

9 مهر 1403 - 12:56

بسیار زیبا

پاسخ

نونوش پهلوان

9 مهر 1403 - 13:12

عرض سلام و ارادت
جز واقعیت چیز دیگری نیست

پاسخ

ناشناس

9 مهر 1403 - 13:15

سخت است مسیر اما عبور خواهی مرد

پاسخ

محمد

9 مهر 1403 - 13:23

دمت گرم و قلمت مانا

پاسخ

فریبا

9 مهر 1403 - 13:28

عالی بود👏

پاسخ

ناشناس

9 مهر 1403 - 14:09

بسیار زیبا و درست

پاسخ

فریدون

9 مهر 1403 - 14:38

نه اتفاقا مردم ما اینطور نبودن که از مرگ کسی خوشحال یا ناراحت باشند اما تماشای چسناله های کسانی که وقتی به سر و چشم زنان و مردان آزادیخواه ایرانی تیر و ساچمه می‌زدند ؛ می خندیدند ….
و خود را جانب حقِ مطلقِ مولای خود می دانستند واقعا لذت بخشه
و این حالِ نه چندان خوشایند از منظر شما در طی سالها و روزهایی که شکل گرفت که به هر چه می خواستیم نرسیدیم …
ما انسانیم
عقده ای بخوانیدمان یا انتقام جو
زمین خوردنِ قاتلان فرزندانمان قند در دلمان آب می‌کند…

پاسخ

l mottahed

9 مهر 1403 - 14:43

گفتن واقعیت هم جسارت میخواهد و اعتراف به ندانستن شجاعت …

پاسخ

مصطفی رجبی

9 مهر 1403 - 14:45

درود
بسیار اثرگذار و واقع‌بینانه بود
به گفته استاد مصطفی ملکیان ما دچار آفت “آشکاره‌گی حقیقت شدیم.

پاسخ

زینب اسفندیاری

9 مهر 1403 - 14:51

بسیار زیبا و به جا و دقیق حرف دل بنده..

پاسخ

س‌ح‌ر

9 مهر 1403 - 14:56

شبیه درگیرهای قبل از خوابم با وجدانم بود. که گاهی بهم میگه: تو واقعا از کشتن هم‌نوعانت خوشحالی؟

با این گم‌گشتگی آشنام جناب جنتی!

پاسخ

مریم اله یاری

9 مهر 1403 - 14:58

بسیار گریستم

پاسخ

مریم اله یاری

9 مهر 1403 - 15:00

دردهای مشترک داریم!

پاسخ

مژگان مهر

9 مهر 1403 - 15:52

به دنبال کلاف پیچ در پیچ
همه در هرگز ناممکن هیچ
کجای بی کجایی را بگردم .‌‌..

پاسخ

Raana

9 مهر 1403 - 16:43

خیلی زیبا بود…

پاسخ

رشید

9 مهر 1403 - 18:35

درود استاد جان

پاسخ

شاگرد

9 مهر 1403 - 18:56

شاعر جان دلنوشته شما را خواندم قابل تامل بود اما اندکی دیر شده، آنچه ما امروز و قبل تر به آن نیاز داشتیم و داریم تمرین میانه روی و سکوت است روشی که نیاموختیم و نزیستیم ، بعضا سوار بر امواجی شدیم که همنوعان مصلحت اندیشمان را طعمه میکرد…غم انگیز است و تلخ که پاییز زودتر از همیشه غافلگیرمان کرده….برقرار باشید و نویسا.

پاسخ

روح الله

9 مهر 1403 - 19:11

در طول تاریخ ادم های میانه رو و بی طرف در عذاب بوده اند درد کشیده اند و انگشت اتهام به سمت شان اگاهی بخشیدن به جامعه تاوان دارد ارزوی موفقیت در این راه برای شما جناب جنتی

پاسخ

ناشناس

9 مهر 1403 - 19:39

دوست عزیز شاعر توانا ، ایراد از همان جایی آغاز می‌شود که مولای جاندار یا بی جان پیدا می شود و فرد غلام حلقه به گوش آن مولا می‌شود و از همینجاست که انسان دچار دید لوله ای می‌شود خود را حقیقت میداند و همه چیز را از همان زاویه دید می بیند و احتمالا متعاقب آن از مرگ دگراندیش خوشحال می‌شود مصداق این گفتار منسوب به مولانا : حقیقت آیینه‌ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکه‌ای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست
حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود!

پاسخ

اسدی

9 مهر 1403 - 19:46

شاعر توانا و محبوب . ایراد از همان جایی آغاز می‌شود که مولای جاندار یا بیجان پیدا می‌شود . از اینجاست که شخص دچار دید لوله ای می‌شود و چون همه چیز را از همان زاویه می بیند پس ممکن است از مرگ دگراندیش هم خوشحال شود . این گفتار منسوب به مولاناست که در فقیه مافیه می‌گوید : حقیقت آیینه‌ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکه‌ای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست

پاسخ

اسدی

9 مهر 1403 - 19:49

شاعر توانا و محبوب . ایراد از همان جایی آغاز می‌شود که مولای جاندار یا بیجان پیدا می‌شود . از اینجاست که شخص دچار دید لوله ای می‌شود و چون همه چیز را از همان زاویه می بیند پس ممکن است از مرگ دگراندیش هم خوشحال شود . این گفتار منسوب به مولانا در فقیه مافیه که می‌گوید : حقیقت آیینه‌ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکه‌ای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست.

پاسخ

صديقه

9 مهر 1403 - 22:46

عالی بود،شاید بهتراست بگویم ، شوربختانه ، درست بود ،نوشته تان

پاسخ

ناشناس

9 مهر 1403 - 23:16

ما را چه می شود …

پاسخ

نفیس

10 مهر 1403 - 09:27

خیلی درست… بقول اقبال: در خاک‌دانِ ما گُهرِ “زندگی” گم است!

پاسخ

امیر بهرام‌دوست

10 مهر 1403 - 09:51

انشالا همیشه زیر سایه مرتضی علی باشی حسین جون

پاسخ

بامداد

10 مهر 1403 - 11:05

ما در حال تجزیه شدن هستیم…

پاسخ

محمد شریف صادقی

10 مهر 1403 - 12:16

درود. متن بسیار زیبایی بود و واقعا از آن بهره بردم…من خودم بارها قربانی میانه روی و «نه» گفتن به رذایل طرفین شده ام…
کیست مولا؟! آنکه آزادت کند!

پاسخ

مجتبی

10 مهر 1403 - 12:31

کاش مولای انسانها مهر بود

پاسخ

محمود

10 مهر 1403 - 13:51

هزار بره کودکیم را همینجا قربانی کرده ام تا تو بیایی و تو که می آیی گرگ شده ای،به هوای خون آمده ای.تنهایی گله های ما را گرفت.من سربریدم و تو دریدی

پاسخ

مسعود مجاهدی

15 مهر 1403 - 09:26

گم شدن مقدمه هدایت است . انکه گم می شود بی گمان بدنبال راهنما خواهد گشت . همین مارا نجات خواهد داد .

پاسخ

ناشناس

16 مهر 1403 - 06:23

مابساط عشق را نادیده ایم
در خود‌آن‌را بی گمان پیچیده ایم
دام دل را عشق پنداریم ما
دیدگاه بی سری داریم ما

پاسخ

محمد‌تقی

16 مهر 1403 - 06:31

مابساط عشق را نادیده ایم
در خود‌آن‌را بی گمان پیچیده ایم
دام دل را عشق پنداریم ما
دیدگاه بی سری داریم ما

پاسخ

مژگان باقری

16 مهر 1403 - 07:36

در طول تاریخ پر از رنج این سرزمین، پدر ما رو همین شاعران و صوفیان درآوردن که تو اون لحظات سرنوشت سازی که باید حرف می زدن و موضع‌گیری می کردن به اخلاق انتزاعی و غار تنهایی پناه بردن و سعی کردن دامنشون رو از آلوده شدن به قضاوت جمع کنن. ضربه ای که این ملت بی نوا از عرفا و صوفیان و شاعران خوردن از دشمن خارجی نخوردن. چون اینها با کنار کشیدن از قضاوت، دست استبداد رو برای سرکوب مردم باز گذاشتن. چون اینا بر باد رفتن جان و مال و ناموس و رویاها و آرزوهای یک ملت رو در طول ۵۰ سال نمی بینن ولی کشته شدن فیزیکی آدمی رو که به جبهه استبداد کمک کرده می بینن و ژست اخلاقی می گیرن. چون اینا درک نمی کنن چرا یک ملت از کشته شدن یک نفر خوشحال میشن. این خوشحالی های جمعی به دلایل اجتماعی و سیاسی مربوط میشه نه بی اخلاقی یک ملت. به جای این ناله های فانتزی و سانتی مانتالیسم به علت واقعی پدیده ها دقت کنید.
جمع کنید این ناله های از سر سیری و بی دردی رو. این کشور به اندازه کافی شاعر داشته دیگه از این بعد به جامعه شناس و سیاستمدار نیاز داره. کسانی که واقعیت ها رو ببینن و از قضاوت کردن نترسن و برای تصمیم گیری های سیاسی در دام اخلاق صوفیانه و عارفانه گیر نکنن.

پاسخ

مهاجر

16 مهر 1403 - 08:13

توصیه جناب دکتر سروش به جستجوگران حقیقت: دست ارادت به هیچ شخصی ندهید!

پاسخ

عبدالمجید کیائی

16 مهر 1403 - 08:17

سلام
متن بسیار عمیق و دلنشینی بود.
تفکر و دل گویی با هم تضاد دارند
کمتر قلمی را یارای به کار بردن هر دو
با هم است برای خلق حقیقت یا همان زیبایی.
چه بسا ولی ما انشالله عدل باشد و حقیقت و عدم آزار به دیگری.
سلامت و شاد باشید
و در پناه خداوند بزرگ 🌹

پاسخ

حسین بکمی

16 مهر 1403 - 14:51

درود بر شما
و به امید صلح برای همه ی ادم ها حتا انان که جنگ را و گرفتن جان ادم های دیگر را مقدس می دانند …

پاسخ

ناشناس

16 مهر 1403 - 15:22

سلام.ایرادگارازجایی شروع شدکه هنوزراه رفتن (اصول دمکراسی)نیاموخته بودیم فکرکردیم استادیم مامیخ طویله زمینیم شروع به آموزش بچه هایمان به غلط نمودیم حال بعدازچهل سال بیناشدیم هم خودغلط رفته آیم هم غلطترتربیت کرده ایم؟!واکنون آچمز آچمزدرمقابل عملکردمفتضح به نظاره نشسته؟؟!!

پاسخ

محمود د

16 مهر 1403 - 15:27

سلام.ایرادگارازجایی شروع شدکه هنوزراه رفتن (اصول دمکراسی)نیاموخته بودیم فکرکردیم استادیم مامیخ طویله زمینیم شروع به آموزش بچه هایمان به غلط نمودیم حال بعدازچهل سال بیناشدیم هم خودغلط رفته آیم هم غلطترتربیت کرده ایم؟!واکنون آچمز آچمزدرمقابل عملکردمفتضح به نظاره نشسته؟؟!!

پاسخ

علی

17 مهر 1403 - 07:48

سلام
خطابم به مژگان خانم است ،
بانو جان ، با دستمال کثیف نمیشه شیشه کثیف را تمیز نمود،

پاسخ

acarkcedE

19 آبان 1403 - 09:20

cronadyn vs priligy Prolactin regulation of kisspeptin neurones in the mouse brain and its role in the lactation- induced suppression of kisspeptin expression

پاسخ

سیامک

3 آذر 1403 - 01:40

درود بر شما استاد جنتی
امشب به لطف دوستی دل آشنا با افکار شما آشنا شدم ، مثل بعضی از عزیزان قصد ندارم با خواندن شعری و شنیدن متنی ، دستپاچه‌وار شروع به موضعگیری کنم و از آن دست افرادی شوم که به قول خودتان اگر سفید نبودم حتما سیاه باشم و شما را با کلامی که میگوئید بلافاصله تحلیل و تفسیر و آنالیز کنم . گویی که من همه چیز دانم و دیگران همه چیز نادان ، خیر دانش من در حد نیست که بتوانم کسی را تایید یا رد کنم ، بنده هنوز مفتخرم به شاگردی و آموختن و هدفم از این چند خط هم چیزی نبود جز عرض ادب و اجازه گرفتن برای شاگردی استاد را کردن .

پاسخ

یک دیدگاه بنویسید

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.