ما گُم شدهایم!
من شاعرم، معمولا فورا این را میگویم که کسی به اشتباه نیفتد، نه جامعهشناسم، نه فیلسوفم، نه سیاستمدارم، نه هیچ چیز دیگر، شاعرم! و البته شاعر با همه این مفاهیم کار دارد، اگر در این موارد نخواند و نداند و نبیند، چیزی که تولید میکند اساسا چیزی نیست…
حالا در این ساعت و این روز حرفم این است: ما گُم شدهایم… من این را به روشنی میبینم، نمیدانیم چه چیزی درست است و چه چیزی خطا، نمیفهمیم باید سکوت کنیم یا حرف بزنیم… در دنیای امروز، طرفین چنان در هم پیچیده است که نمیدانیم کدام سو ایستادهایم، همه چیز برای ما یا سیاه است یا سفید، هیچ چیزی در میانه وجود ندارد، از همدیگر میترسیم که بگوییم چیزی را نمیپسندیم، اگر میانهرو باشیم ترس از متهم شدن به “وسطبازی” ما را از گفتنِ نظرمان منصرف میکند، با هزاران تابلو و راهنما مواجهیم که نوشتههای روی آنها زنگ زده است، ناخوانا و گنگ است، چون چیزی از نشانهها دستگیرمان نمیشود ناچار نگاه میکنیم ببینیم جماعت کجا میروند ما هم راه میافتیم دنبالشان، عدهای چشم و گوش بسته میگویند به راست برویم، عدهای به چپ میروند و اینطوری دوپاره شدهایم، مرگ را بد میدانیم ولی برای خودمان! اگر کسی از ما کشته شود خشمگین میشویم و به مرگ نفرین میفرستیم ولی اگر از طرف مقابلمان کسی طعمهی مرگ شود میرقصیم و جشن میگیریم… سمتی که ما ایستادهایم سمتِ درست است، همه چیز سپید است، همه کاری جایز است زیرا که ما زخم خوردهایم، داغ دیدهایم و حاضریم برای پیروزی به هر خُبثی تن بدهیم و تاییدش کنیم. ما هرچیزی را بپذیریم بی کم و کاست از آن دفاع میکنیم، انگار کسی به ما گفته است که مشروعیتِ هرچیزی در “قبول” و عدم مشروعیتِ هرچزی به “ردِ” ما بسته است و با این فرمول در حال تولیدِ نوعی اخلاق هستیم. اخلاقِ انسانِ معاصر… در این زندگی نوینِ اخلاقی ما تا جایی پیش رفتهایم که هر کدام از ما تئوریسینِ اخلاقِ نوین هستیم و ویژگی این اخلاقِ نوظهور این است که هیچ مرزی ندارد، یعنی هیچ خطایی در این اخلاق نیست! طرفدارانِ هر دو سوی این اخلاقِ نوین خود را جبههی حق میدانند با این تفاوت که عدهای از آنان دیندارند و عدهای از دین گریزان! اما هر دو یقین دارند که طرفِ روبرو ناحق است و میشود با هر وسیلهای آن را در هم کوبید و شنیعترین رفتارها با این شکلِ جدیدِ اخلاق توجیه میشود. دینداران میگویند آنکه از ما نیست خویش را به هدر داده است و جایگاهش دوزخ است، گروهِ مقابل میگویند آنکه با ما نیست جهان را در سراشیبِ نابودی قرار داده و مستحقِ انواعِ مرگ است… هر دو بر کشتگانِ هم هلهله میکنند و بر کشتگانِ خویش میگریند… و اگر تو از هیچکدام نباشی هر دو به تنهایی تو را با دیگری میداند و لعن میکند و اگر بپذیرند که با هیچکدام سرِ همراهی نداری هر دو بیطرف و بیشرف و وسطبازت مینامند… اینت دریغ! اینت درد! خاک بر سرِ من اگر زبان به نصیحتِ کسی گشوده باشم… من خودم شاگردِ شعرِ فارسیام و به سیاقِ استاد سعدی میگویم :
من از کجا و نصیحتکنانِ بیهدهگوی؟!
این یادداشت را هم برای خودم مینویسم، برای پسرانم، تا وقتی همهچیز زیر و زبر شد شاید در این مجازستان یا در برگهای باقی بماند و آنها بدانند که ما به این چیزها فکر کردیم، که “یقین” نداشتیم، یقین نداشتن بد نیست، یقینِ کور داشتن بد است! کسی که یقینِ کور دارد هرچه مولایش بگوید در نظرش خیر مطلق است، تکلیف من روشن است، من هم مثل همه مولایی دارم، میگویم مثل همه و ممکن است کسی در دل بگوید نه! من ندارم! این مولابازی مال شماست که به چیزی اعتقاد دارید! اما حقیقت این است که هرکس مولایی دارد. من دوستانی دارم که مولایشان عددِ حسابِ بانکی آنهاست… هرچه بازار و بورس بگوید بی درنگ انجام میدهند، به خاطر آن عدد حاضرند هرکاری بکنند و اخلاقِ نوظهورشان هم در آرامش دادن به آنها سخت در حال به روز شدن است! من دوستانی دارم که مولایشان یک شخصیت سیاسی است، هرچه میکند خیر میدانند، شما آنها را میشناسید وقتی فلان در قدرت است همه کارش غلط است، مولای خودشان که بر قدرت میشنیند همه چیزش عالی است! از “ولایتمداران” گله دارید؟ بدتان میآید؟ خستهاید؟ آنها را خنگ و نادان میدانید؟
هرکس یک “ولی” دارد هرچند نداند، این ولی میتواند جاندار باشد یا بیجان! یکنفر باشد یا یک گروه، اما “ولی” ولی است! همه ولایتمدارند منتها اولیایشان یکی نیست، این روزها بسیاری زیرِ بیرقِ اولیایی رفتهاند که با هرچه تا امروز میگفتند زمین تا آسمان متفاوت است… این جملهی آخر را برای پسرانم مینویسم:
باباجان! من هم تحتِ ولایتِ کسی هستم… مولای من نه مولای اینهاست نه مولای آنها… بروید کمدِ زیرِ کتابخانهی اتاقِ بالا را باز کنید، یک جعبهی کوچکِ چوبی آنجا گذاشتهام چند انگشتر در جعبه دارم، نامِ مولای من روی آن انگشتری که نگینش شفاف است کنده شده است… من که مُردم آن انگشتر را مراقبت کنید…..
…
دیدگاه ها
احمد یادگاری
9 مهر 1403 - 12:56بسیار زیبا
نونوش پهلوان
9 مهر 1403 - 13:12عرض سلام و ارادت
جز واقعیت چیز دیگری نیست
ناشناس
9 مهر 1403 - 13:15سخت است مسیر اما عبور خواهی مرد
محمد
9 مهر 1403 - 13:23دمت گرم و قلمت مانا
فریبا
9 مهر 1403 - 13:28عالی بود👏
ناشناس
9 مهر 1403 - 14:09بسیار زیبا و درست
فریدون
9 مهر 1403 - 14:38نه اتفاقا مردم ما اینطور نبودن که از مرگ کسی خوشحال یا ناراحت باشند اما تماشای چسناله های کسانی که وقتی به سر و چشم زنان و مردان آزادیخواه ایرانی تیر و ساچمه میزدند ؛ می خندیدند ….
و خود را جانب حقِ مطلقِ مولای خود می دانستند واقعا لذت بخشه
و این حالِ نه چندان خوشایند از منظر شما در طی سالها و روزهایی که شکل گرفت که به هر چه می خواستیم نرسیدیم …
ما انسانیم
عقده ای بخوانیدمان یا انتقام جو
زمین خوردنِ قاتلان فرزندانمان قند در دلمان آب میکند…
l mottahed
9 مهر 1403 - 14:43گفتن واقعیت هم جسارت میخواهد و اعتراف به ندانستن شجاعت …
مصطفی رجبی
9 مهر 1403 - 14:45درود
بسیار اثرگذار و واقعبینانه بود
به گفته استاد مصطفی ملکیان ما دچار آفت “آشکارهگی حقیقت شدیم.
زینب اسفندیاری
9 مهر 1403 - 14:51بسیار زیبا و به جا و دقیق حرف دل بنده..
سحر
9 مهر 1403 - 14:56شبیه درگیرهای قبل از خوابم با وجدانم بود. که گاهی بهم میگه: تو واقعا از کشتن همنوعانت خوشحالی؟
با این گمگشتگی آشنام جناب جنتی!
مریم اله یاری
9 مهر 1403 - 14:58بسیار گریستم
مریم اله یاری
9 مهر 1403 - 15:00دردهای مشترک داریم!
مژگان مهر
9 مهر 1403 - 15:52به دنبال کلاف پیچ در پیچ
همه در هرگز ناممکن هیچ
کجای بی کجایی را بگردم ...
Raana
9 مهر 1403 - 16:43خیلی زیبا بود…
رشید
9 مهر 1403 - 18:35درود استاد جان
شاگرد
9 مهر 1403 - 18:56شاعر جان دلنوشته شما را خواندم قابل تامل بود اما اندکی دیر شده، آنچه ما امروز و قبل تر به آن نیاز داشتیم و داریم تمرین میانه روی و سکوت است روشی که نیاموختیم و نزیستیم ، بعضا سوار بر امواجی شدیم که همنوعان مصلحت اندیشمان را طعمه میکرد…غم انگیز است و تلخ که پاییز زودتر از همیشه غافلگیرمان کرده….برقرار باشید و نویسا.
روح الله
9 مهر 1403 - 19:11در طول تاریخ ادم های میانه رو و بی طرف در عذاب بوده اند درد کشیده اند و انگشت اتهام به سمت شان اگاهی بخشیدن به جامعه تاوان دارد ارزوی موفقیت در این راه برای شما جناب جنتی
ناشناس
9 مهر 1403 - 19:39دوست عزیز شاعر توانا ، ایراد از همان جایی آغاز میشود که مولای جاندار یا بی جان پیدا می شود و فرد غلام حلقه به گوش آن مولا میشود و از همینجاست که انسان دچار دید لوله ای میشود خود را حقیقت میداند و همه چیز را از همان زاویه دید می بیند و احتمالا متعاقب آن از مرگ دگراندیش خوشحال میشود مصداق این گفتار منسوب به مولانا : حقیقت آیینهای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکهای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست
حال آنکه حقیقت نزد همگان پخش بود!
اسدی
9 مهر 1403 - 19:46شاعر توانا و محبوب . ایراد از همان جایی آغاز میشود که مولای جاندار یا بیجان پیدا میشود . از اینجاست که شخص دچار دید لوله ای میشود و چون همه چیز را از همان زاویه می بیند پس ممکن است از مرگ دگراندیش هم خوشحال شود . این گفتار منسوب به مولاناست که در فقیه مافیه میگوید : حقیقت آیینهای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکهای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست
اسدی
9 مهر 1403 - 19:49شاعر توانا و محبوب . ایراد از همان جایی آغاز میشود که مولای جاندار یا بیجان پیدا میشود . از اینجاست که شخص دچار دید لوله ای میشود و چون همه چیز را از همان زاویه می بیند پس ممکن است از مرگ دگراندیش هم خوشحال شود . این گفتار منسوب به مولانا در فقیه مافیه که میگوید : حقیقت آیینهای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست،هرکس تکهای از آن را برداشت خود را در آن دید،گمان کرد حقیقت نزد اوست.
صديقه
9 مهر 1403 - 22:46عالی بود،شاید بهتراست بگویم ، شوربختانه ، درست بود ،نوشته تان
ناشناس
9 مهر 1403 - 23:16ما را چه می شود …
نفیس
10 مهر 1403 - 09:27خیلی درست… بقول اقبال: در خاکدانِ ما گُهرِ “زندگی” گم است!
امیر بهرامدوست
10 مهر 1403 - 09:51انشالا همیشه زیر سایه مرتضی علی باشی حسین جون
بامداد
10 مهر 1403 - 11:05ما در حال تجزیه شدن هستیم…
محمد شریف صادقی
10 مهر 1403 - 12:16درود. متن بسیار زیبایی بود و واقعا از آن بهره بردم…من خودم بارها قربانی میانه روی و «نه» گفتن به رذایل طرفین شده ام…
کیست مولا؟! آنکه آزادت کند!
مجتبی
10 مهر 1403 - 12:31کاش مولای انسانها مهر بود
محمود
10 مهر 1403 - 13:51هزار بره کودکیم را همینجا قربانی کرده ام تا تو بیایی و تو که می آیی گرگ شده ای،به هوای خون آمده ای.تنهایی گله های ما را گرفت.من سربریدم و تو دریدی
مسعود مجاهدی
15 مهر 1403 - 09:26گم شدن مقدمه هدایت است . انکه گم می شود بی گمان بدنبال راهنما خواهد گشت . همین مارا نجات خواهد داد .
ناشناس
16 مهر 1403 - 06:23مابساط عشق را نادیده ایم
در خودآنرا بی گمان پیچیده ایم
دام دل را عشق پنداریم ما
دیدگاه بی سری داریم ما
محمدتقی
16 مهر 1403 - 06:31مابساط عشق را نادیده ایم
در خودآنرا بی گمان پیچیده ایم
دام دل را عشق پنداریم ما
دیدگاه بی سری داریم ما
مژگان باقری
16 مهر 1403 - 07:36در طول تاریخ پر از رنج این سرزمین، پدر ما رو همین شاعران و صوفیان درآوردن که تو اون لحظات سرنوشت سازی که باید حرف می زدن و موضعگیری می کردن به اخلاق انتزاعی و غار تنهایی پناه بردن و سعی کردن دامنشون رو از آلوده شدن به قضاوت جمع کنن. ضربه ای که این ملت بی نوا از عرفا و صوفیان و شاعران خوردن از دشمن خارجی نخوردن. چون اینها با کنار کشیدن از قضاوت، دست استبداد رو برای سرکوب مردم باز گذاشتن. چون اینا بر باد رفتن جان و مال و ناموس و رویاها و آرزوهای یک ملت رو در طول ۵۰ سال نمی بینن ولی کشته شدن فیزیکی آدمی رو که به جبهه استبداد کمک کرده می بینن و ژست اخلاقی می گیرن. چون اینا درک نمی کنن چرا یک ملت از کشته شدن یک نفر خوشحال میشن. این خوشحالی های جمعی به دلایل اجتماعی و سیاسی مربوط میشه نه بی اخلاقی یک ملت. به جای این ناله های فانتزی و سانتی مانتالیسم به علت واقعی پدیده ها دقت کنید.
جمع کنید این ناله های از سر سیری و بی دردی رو. این کشور به اندازه کافی شاعر داشته دیگه از این بعد به جامعه شناس و سیاستمدار نیاز داره. کسانی که واقعیت ها رو ببینن و از قضاوت کردن نترسن و برای تصمیم گیری های سیاسی در دام اخلاق صوفیانه و عارفانه گیر نکنن.
مهاجر
16 مهر 1403 - 08:13توصیه جناب دکتر سروش به جستجوگران حقیقت: دست ارادت به هیچ شخصی ندهید!
عبدالمجید کیائی
16 مهر 1403 - 08:17سلام
متن بسیار عمیق و دلنشینی بود.
تفکر و دل گویی با هم تضاد دارند
کمتر قلمی را یارای به کار بردن هر دو
با هم است برای خلق حقیقت یا همان زیبایی.
چه بسا ولی ما انشالله عدل باشد و حقیقت و عدم آزار به دیگری.
سلامت و شاد باشید
و در پناه خداوند بزرگ 🌹
حسین بکمی
16 مهر 1403 - 14:51درود بر شما
و به امید صلح برای همه ی ادم ها حتا انان که جنگ را و گرفتن جان ادم های دیگر را مقدس می دانند …
ناشناس
16 مهر 1403 - 15:22سلام.ایرادگارازجایی شروع شدکه هنوزراه رفتن (اصول دمکراسی)نیاموخته بودیم فکرکردیم استادیم مامیخ طویله زمینیم شروع به آموزش بچه هایمان به غلط نمودیم حال بعدازچهل سال بیناشدیم هم خودغلط رفته آیم هم غلطترتربیت کرده ایم؟!واکنون آچمز آچمزدرمقابل عملکردمفتضح به نظاره نشسته؟؟!!
محمود د
16 مهر 1403 - 15:27سلام.ایرادگارازجایی شروع شدکه هنوزراه رفتن (اصول دمکراسی)نیاموخته بودیم فکرکردیم استادیم مامیخ طویله زمینیم شروع به آموزش بچه هایمان به غلط نمودیم حال بعدازچهل سال بیناشدیم هم خودغلط رفته آیم هم غلطترتربیت کرده ایم؟!واکنون آچمز آچمزدرمقابل عملکردمفتضح به نظاره نشسته؟؟!!
علی
17 مهر 1403 - 07:48سلام
خطابم به مژگان خانم است ،
بانو جان ، با دستمال کثیف نمیشه شیشه کثیف را تمیز نمود،
acarkcedE
19 آبان 1403 - 09:20cronadyn vs priligy Prolactin regulation of kisspeptin neurones in the mouse brain and its role in the lactation- induced suppression of kisspeptin expression
سیامک
3 آذر 1403 - 01:40درود بر شما استاد جنتی
امشب به لطف دوستی دل آشنا با افکار شما آشنا شدم ، مثل بعضی از عزیزان قصد ندارم با خواندن شعری و شنیدن متنی ، دستپاچهوار شروع به موضعگیری کنم و از آن دست افرادی شوم که به قول خودتان اگر سفید نبودم حتما سیاه باشم و شما را با کلامی که میگوئید بلافاصله تحلیل و تفسیر و آنالیز کنم . گویی که من همه چیز دانم و دیگران همه چیز نادان ، خیر دانش من در حد نیست که بتوانم کسی را تایید یا رد کنم ، بنده هنوز مفتخرم به شاگردی و آموختن و هدفم از این چند خط هم چیزی نبود جز عرض ادب و اجازه گرفتن برای شاگردی استاد را کردن .
یک دیدگاه بنویسید